سلام دوستان
خیلی ممنون از نظراتتون و ازهمراهیتون که بهم توی کارا کمک کرد
وب جدید من توی بلاگفا http://nadsis.blogfa.com/ هست
خواستیم با بلاگفا هم همکاری داشته باشم
خوشحال میشم سربزنید ونظرتون روبگید
وقتی با مشت هایش قبلم را میشکست
همه ی فکرم این بود...
مبادا دستانش زخمی شود
چه شد آخر قسم هایش!!!
فکـــــر تنـــــ ـــــم را
از ذهنـــــت بیـــ ــرون کـــــن ...!
تنهـــــا لحظــــــ ـــه ای !!!
حالـــــادوبــ ـــاره بگـــــو ...
بـــ ـــاز هــــــــم دوستــــــ♥ــــم داری......!!؟
گوشه راستم بنویس پخش زنده . . .
پخش مستقیم از کجایش مهم نیست . . .!!!
بنویس زنده است هر چند دلش گرفته باشد . . .
گاهی بدون گریه ، بغض ، داد و هوار ؛ با غرور باید قبول کنی که فراموش شده ای و بروی دنبال زندگی ات
متــــــــاسفم… نه برای تو که دروغ برایــــت خـــود زندگیست… نه برای خودم که دروغ تنهـــا خط قرمز
زندگیـــستــــ بـــرایم…. متاسفم که چرا مزه ے عشـــــــق را…. از دستـــــــــ تــــــو چشیــــدم….
بهار و این همه دلگیری ؟؟
کسی فصل ها را جا به جا نکرده ؟؟!
گاهی احساس تلف میشود ؛
به پای عمر !
و چه عذابی میکشد ،
کسی که هم عمرش تلف میشود ؛
هم احساسش ........
انصاف نیست دنیا انقدر کوچک باشد که ادم های تکراری را روزی هزار بار ببینی
و انقدر بزرگ باشد که کسی را که دلت میخواهدحتی یک بار هم نبینی
پایانی برای قصه ها نیست،
نه بره ها گرگ میشوند نه گرگها سیر!
خسته ام از جنس قلابی آدمها...
دار میزنم خاطرات کسی را که مرا دور زده،
حالم خوب است...
اما گذشته ام درد میکند!!
همین که دستت رو آروم بگیره.....
یه فشار کوچیک بده.....
این یعنی من هستم تا آخرش.....
همین کافیه....!
بزرگترین حماقت زندگی می تونه این باشه که
به کسی که اشکاتو میبینه و بی اعتنا میره ،
برای بار دوم اعتماد کنی ....!
الهی که سقف آرزوت خراب بشه روی سرش
بیای ببینی که همه،حلقه زدن دور وبرش
الهی که مریض بشه پیغام بده که زود بیا
وقتی که اونجابرسی بسته شه چشمای تَرش
الهی که روز وصال طوفان شه ازسمت شمال
هیچی ازاون روز نمونه به گلای پرپرش
عمرت الهی کم نشه،اما پرازغصه باشه
زجرایی که به من دادی خوب بکشی تاآخرش
الهی که یه روزخوش ازتو گلوت پایین نره
رسوای عالمت کنن اون چشای دربه درش
قسم میخوردی بامنی،قسم میخوردی به خدا
خداالهی بزنه،به کمرت،به کمرش
من اهل نفین نبودم،چه برسه که توباشی
بیادالهی خبرت،بیادالهی خبرش
یکی،دوتا،سه تاکه نیس،ازخیلیاش بی خبرم
هرچیزوکه نمیشه گفت پس میکنم مختصرش
هرچی بدی کردی به من،الهی اون باتو کنه
ببینی دیگری به جات رفته شده همسفرش
توئی که عاشقم بودی بری سراغ دیگری؟
واسه خودام فکرمیکنم مشکله قدری باورش
میخوام بدونم قد من عاشقته،دوست داره؟؟؟
اینکه رهاکردی منو می ارزه به درد سرش؟
ماچه نکردیم واسه تو،کم به آب وآتیش زدیم؟
ای بی وفارفتی کجا،سراغ ازما بهترش؟
نامه روبه تونمیدم میفرستمش واسه خدا
تاببینه چقدبده،بنده از بد،بدترش
چه بر سر ما آمد..؟
که «سلام»سادهترین واژه میان آدمها…
برایمان تبدیل به دشوارترین واژه شد…
چنان که برای بیانش..
باید به دنبال بهانه بگردیم…

امشب بازهم پستچی پیر محله ی ما نیومد..
یا باید خانه مان را عوض کنم..
یا پستچی را …
تو که هر روز برایم نامه می نویسی ، مگه نه . . . ؟
هیــچ گاه…
به خاطــر هیــچ کــس..
دست از ارزشهایت نکش..
چون زمانـی که اون فــرد از تــو دسـت بکشـد ..
تــــو می مانـی و یـک “مـن ” بـی ارزش…..!
دل هیچ کس نمیسوزد برحال غمناکم
مگرسوزدهمان شمعی که میسوزدسر خاکم
سکوتی بوددرقلبم کزدم فریاد
اگرازشهر غم رفتی مراهرگزمبرازیاد
خانوم خوشگِله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته
آن شب باران میبارید....
باران که میبارد به تو مشتاق ترمیشوم.....
وتو نمیدانی چه بارانی بود چون نیامدی......
وباران میبارید.....
آن شب تب کردم وتو هیچ نکردی.....
وبالاخره دیشب مردم و توحتی تب نکردی.....
چــــقـــدر بـــــآیـــد بــــگــــذرد ؟؟؟
تـــــآ مـــنــــ
در مــــــرور خــــآطــــرآتـــــمـــ
وقـــــتــیـــــ از کــــنــار تــــو رد مــــیـــ شـــــومــــ .
تــــنـــمــــ نــــلـــــرزد …
بـــــــغـــضــــمــــ نــــگـــــیــرد …
قندان خانه را پر کردم از حرف هایت …
تو که میدانی …
من چای تلخ دوست ندارم …
هوس فنجانی دیگر کرده ام …
کمی بیشتر بمان …