مترسک به گندم گفت ای گندم تو گواه باش که مرا برای ترساندن آفریدند در حالی که من عاشق پرنده ای بودم که از ترس من از گرسنگی مرد....
می دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
فروردین ۱۳۵۳
● محل تولد: تهران
● مدرك تحصیلی: فارغ التحصیل صنایع غذایی
●نوع فعالیت : بازیگر سینما و تلویزیون
● حضور در :
الف) مجموعه های تلویزیونی:
۲) مهر خوبان (مجموعه، ۱۳۷۴)
۳) خلبان (مجموعه، ۱۳۷۴)
۴) جهان وارونه (مجموعه، ۱۳۷۴)
۵) دبیرستان خضراء (مجموعه، اکبر خواجویی، ۷۵-۱۳۷۴)
۶) خانه های اجاره ای (تله تئاتر، ۱۳۷۵)
۷) هوای تازه (مجموعه، محمد رحمانیان، ۱۳۷۵)
۸) کهنه سوار (مجموعه، اکبر خواجویی، ۱۳۷۶)
۹) شن های کف رودخانه (مجموعه تلویزیونی، ۱۳۷۶)
۱۰) فردا دیر است (مجموعه، حسن فتحی، ۱۳۷۶)
۱۱) ولایت عشق (مجموعه، مهدی فخیم زاده، ۱۳۷۷)
۱۲) داستان یک شهر (مجموعه، اصغر فرهادی، ۱۳۷۸)
۱۳) زمان شوریدگی (مجموعه تلویزیونی، ۱۳۷۹)
۱۴) پلیس جوان (مجموعه، سیروس مقدم، ۱۳۸۰)
۱۵) دریایی ها (مجموعه، سیروس مقدم، ۱۳۸۱)
ب) فيلمهاي سينمايي :
۲)۱۳۸۳ زن زیادی ( تهمینه میلانی ) [بازیگر]
۳)۱۳۸۳ مجردها ( اصغر هاشمی ) [بازیگر]
۴)۱۳۸۳ حکم ( مسعود کیمیایی ) [بازیگر]
۵)۱۳۸۲ سربازهای جمعه ( مسعود کیمیایی ) [بازیگر]
۶)۱۳۸۲ معادله ( ابراهیم وحیدزاده ) [بازیگر]
۷)۱۳۸۲ هم نفس ( مهدی فخیمزاده ) [بازیگر]
۸)۱۳۸۱ واکنش پنجم ( تهمینه میلانی ) [بازیگر]
۹)۱۳۸۱ سیزده گربه روی شیروانی ( علی عبدالعلی زاده ) [بازیگر]
۱۰)۱۳۸۰ عشق فیلم ( ابراهیم وحیدزاده ) [بازیگر]
۱۱)۱۳۷۸ تکیه بر باد ( داریوش فرهنگ ) [بازیگر]
۱۲)۱۳۷۷ دو زن ( تهمینه میلانی ) [بازیگر]
۱۳)۱۳۷۵ روی خط مرگ ( شفیع آقامحمدیان ) [بازیگر]
۱۴)۱۳۷۵ خلبان ( جمال شورجه ) [بازیگر]
● جوایز
[ دوره ۲۳ جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال ۱۳۸۳ ]
ب)کاندید تندیس زرین بهترین بازیگر نقش اول زن (زن زیادی)
[ دوره ۹ جشن خانه سینما (مسابقه) - سال ۱۳۸۴ ]
ج) کاندید لوح زرین بهترین بازیگر زن (زن زیادی)
[ دوره ۶ منتخب سایت ایران اکتور (بهترین های سال) - سال ۱۳۸۴ ]
د) برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل زن (سربازهای جمعه)
[ دوره ۲۲ جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال ۱۳۸۲ ]
و) برنده تندیس زرین بهترین بازیگر نقش مکمل زن (سربازهای جمعه)
[ دوره ۸ جشن خانه سینما (مسابقه) - سال ۱۳۸۳ ]
هـ) برنده لوح زرین بهترین بازیگر زن (سربازهای جمعه)
[ دوره ۵ منتخب سایت ایران اکتور (بهترین های سال) - سال ۱۳۸۴ ]
ی) سومین بازیگر نقش مکمل زن سال (سربازهای جمعه)
[ دوره ۱۹ منتخب نویسندگان و منتقدان (بهترین های سال) - سال ۱۳۸۳ ]
ر) کاندید لوح زرین بهترین بازیگر زن (واکنش پنجم)
[ دوره ۴ منتخب سایت ایران اکتور (بهترین های سال) - سال ۱۳۸۳ ]
ز) پنجمین بازیگر نقش مکمل زن سال (واکنش پنجم)
[ دوره ۱۸ منتخب نویسندگان و منتقدان (بهترین های سال) - سال ۱۳۸۲ ]
ژ) دومین بازیگر نقش مکمل زن سال (دو زن)
[ دوره ۱۴ منتخب نویسندگان و منتقدان (بهترین های سال) - سال ۱۳۷۸ ]
یادش بخیر چقدر حرص میخوردیم وقتی روز تعطیل رسمی با جمعه تداخل داشت ؟!
.
.
.
از نشونه های آخر الزمان اینه که اینقدر سرعت اینترنت کم میشه که آدم هوس می کنه درس بخونه..
.
.
.
اینقدر که ما لگد به بخت خودمون زدیم بروسلی به حریفاش نزد
.
.
.
به یارو میگن: با پ جمله بساز. میگه: په نه په!. میگن: په نه په مگه جمله ست؟ میگه: په نه په!
.
.
.
فیس بوک هم شده مثل در یخچال، هر دقیقه هی الکی باز و بستش می کنیم
.
.
.
نمیدونم چه صیغه ایه ؛ تا میای توبه کنی موقعیت یه گناه تپل فراهم میشه
.
.
.
یکی از سخت ترین کارا اینه که.. به مامان بابات معنی جمله ی حسش نیست رو بفهمونی
.
.
.
کیا یادشون میاد سرمونو میگرفتیم جلو پنگه میگفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآآ آ آ آ آ آ ؟؟؟؟؟
.
.
.
ﻳﺎﺭﻭ ﻧﻪ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻩ ، ﻧﻪ ﺷﻐﻠﻲ ﺩﺍﺭﻩ ، ﻧﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﻲ..ﺧﻼﺻﻪ ﻫﻴﭽﻲ
ﻧﺪﺍﺭﻩ ، ﺍﺯﺵ ﻣﻴﭙﺮﺳﻲ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩﻱ؟ﺑﺎ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻣﻴﮕﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻡ
ﺑﻪ ﺗﻠﻪ ﻧﺪﺍﺩﻡ! ﻻﻣﺼﺐ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﻠﻪ ﺍﻱ!!
.
.
.
دانش اگر در ثریا باشد مردانی از سرزمین پارس به دنبال ثریا خواهند رفت!
.
.
.
از خود آزاری های دوران بچگی میشه به زبون زدن به دو سر باتری کتابی اشاره کرد
.
.
.
دقت کردین قبلاً هر چی موبایل کوچکتر بود با کلاس تر بود،الان هر چی بزرگتر باشه!!!
.
.
.
حتی اگر از دوران مهد کودکتون چشاتون ضعیف باشه
از نظر پدر و مادرتون این کامیوتر صاحاب مرده باعثشه !
.
.
.
انگار ۹۰% از خستگی آدم تو جورابشه !
این جورابو که در میاری راحت میشی
.
.
.
فیزیک خیلی آسونتر میشد ، اگه به جای سیب، خود درخت رو نیوتن افتاده بود!
.
.
.
یارو صب تا شب تو خیابون مخ میزنه، شب تا صب تو شبکه های اجتماعی؛
بعد میگه دنبال نیمه گمشده ام می گردم….
خـــُــــ لامصب پازل هزار تیکه هم بودی تا حالا تموم شده بودی ….
.
.
.
شوهر کسی است که آشغالارو می ذاره دم در
و چنان قیافه ای می گیره انگار همه خونه رو تمیز کرده!
.
.
.
دقت کردین وقتی دعواتون بایکی تموم شدتازه جوابهای خوب به ذهنتون میرسه!!
.
.
.
میگم ها اگه اینطوری بره جلو حتما این گداهای عزیز ما با کارتخوان میان سراغمون!!!
.
.
.
امروز به من ثابت شد که ۲۰۱۲دنیا تموم نمیشه
اخه یه چیپس خریدم انقضاشو نوشته بود ۲۰۱۵
.
.
.
آدما دو دسته هستن
اونایی که در جواب ِ “پاشو بریم” میگن کجا؟ و اونایی که میگن بریم. . .
.
.
.
نام: پدر
رسالت: کولر خاموش کردن !
- عشق تا سرش را می گذارد خوابش می برد بی خیال این که عاشق تا انتهایش می سوزد
- همه با شنیدن کلمه ی عشق قلبشان می لرزد گاه حتی بی آنکه بدانند عشق را با قاف باید نوشت یا با غین؟؟
- عشق همان دخترک کبریت فروش است که با روسری گلی از در یک کوچه باغ زیبا میگذرد...اگر شما را پیدا کند با یکی از کبریت هایش پمپ بنزین قلب شما را به آتش می کشد .....
- میلیارد ها ستاره در شب مهتابی به عشاق چشمک میزنند اما اثر چشمک همه این ستاره ها با ان عظمتی که همه آنها دارند به اندازه یک چشم به هم زدن معشوق ها به عشاق خود نیست....
- اگر حوایی در زندگی داشتید و فقط او را داشتید حاضر می شدید مثل آدم حتی از بهشت اخراج شوید...
- رویا های بزرگی که در خواب و بیداری پرورانده ایم عاقبت روزی در قالب عشقی سوزان تعبیر می شود...
- عشق فرزند به مادر اولین عشق آدمیست که تجربه می شود مفهوم عشق در انسان از همین خاطره عمیق ذهنی و عاطفی شکل می گیرد....
هیچ وقت گریه نکن چون هیچ کس لیاقت اشک هاتو نداره اون کسی هم که لیاقتش رو داره طاقت دیدن اشک های تو رو نداره
همیشه از فاصله ها گله می کنیم شاید یادمان رفته که در مشق های کودکی برای فهمیدن کلمات کمی هم فاضله لازم بود ....
زندگی همهمه مبهمی از خاطره هاست هر کجا خندیدیم هر کجا خنداندیم زندگی انجاست ....
زندگی آنچه زیسته ایم نیست بلکه چیزی است که به خاطر می آوریم تا تا روایتش کنیم....
پدر همون کسی هست
که لرزش دستش دیگه چیزی از چای توی استکان باقی نگذاشته
ولی بهت میگه به من تکیه کن
و تو انگار
به کوه تکیه داری
اصلا حوصله نداشتم ازتختخواب بیرون بیام مادرم از آشپزخونه هی داد میزد فرخنده فرخنده بلند شو دختر دیرت شد آآآآ…
چند روز بود همه اش خوابش رو میدیدم شده بود نقش اول تمام خوابهای من. اسمش حمید بود چند سال ازمن بزرگتر بود دریک ماجرای کاملا اتفاقی در یک تالارگفتگو باهاش آشنا شده بودم نه اینکه من دختر جلفی باشم نه اتفاقا خانواه مذهبی دارم و خودم هم آدم مقیدی هستم …منتهی نوع شغل من در دانشگاه ایجاب میکرد ساعتهای زیادی رو پای کامپیوتر و اینترنت بشینم برای همین بود که با معرفی یکی از دوستانم با یک سایت گروهی آشنا شدم سایت مفیدی بود تالار گفتگو هم داشت بحث های جالبی میشد به این بحث ها علاقه داشتم و سعی میکردم نقش فعالی در مباحث روزانه داشته باشم .
حمید اطلاعات خوبی داشت همیشه مورد توجه بقیه قرار میگرفت انگار جواب همه سوالات رو داشت نمیدونم ازکجا میاورد اما انصافا بدون فوت وقت جواب خیلی ها رو میداد .
ازش خوشم میومد ولی بخودم اجازه نمیدادم این علاقه رو بروز بدم میترسیدم تصور غلطی پیش بیاره برای همین همیشه باهاش کلنجار میرفتم با اینکار قصد داشتم اول اطلاعات بیشتری ازش بدست بیارم دوم اینکه بقیه فکر کنن ازش خوشم نمیاد.
این بحث ها یکسالی بود مارو بخودش مشغول کرده بود از مسایل اجتماعی و خانوادگی گرفته تا مسایل دینی و سیاسی همه چیز توی سبد بحث های ما پیدا میشد به قول بعضی ها از شیرمرغ تا جون آدمی زاد …
این بحث ها توجه حمید رو هم به من جلب کرده بود خودش که میگفت اوایلش فقط به چشم خواهری به من نگاه میکرد اما بعدا این رابطه به یک ارتباط تنگاتنگ مبدل شد. چند ماه قبل بخاطر یک مسئله مجبور شدم کسی رو بهش در دانشگاه معرفی کنم همین باعث شد ایمیلمون رو باهم رد و بدل کنیم این اولین جرقه ارتباط من و حمید بود.
حمید مطالب خوبی برام ارسال میکرد و کوچکترین تصوری از مطالبی که برای هم ارسال میکردیم برامون بوجود نمیآورد اما یک روز باتعجب یک داستان عاشقانه برام فرستاد .
تعجب کردم گفتم شاید اشتباه کرده ولی فرداش یه ایمیل دیگه برام فرستاد که نظرت درباره ایمیل قبلی چی بود؟
من که بهم بر خورده بود باهاش تند شدم و جواب بدی بهش دادم ولی اون برام توضیح مفصلی ارسال کرد .متقاعد نشدم ولی ترجیح دادم که به روی خودم نیارم.
یه روز یه ایمیلی فرستاد که منو وادار به فکرکردن کرد. باخوندن این مطلب ازخودم خجالت کشیدم و بعضی از رفتارهام جلوی چشمم رژه میرفتن و عصابم رو داغون میکردن.
براش نامه ای نوشتم و ازش عذرخواهی کردم وسعی کردم یجوری ازدلش دربیارم ولی این نامه کاردستم داد چون حمید پشت بندش ازم خواستگاری کرد.دهنم بازمونده بود این پسره چی درمورد من فکرکرده ؟نه سن و سالمون به هم میخوره نه شرایط اجتماعی خانواده هامون اون تازه دانشجو بود و من داشتم فوق لیسانسمو میگرفتم خلاصه کلی باهم تفاوت داشتیم ولی حقیقتش توی دلم علاقه خالصانه ای رو لمس میکردم که همه اینا رو نادیده میگرفت .
کم کم کار به تلفن کشیدو حمید دست بردار نبود ازم میخواست که جوابش رو بدم ومن بخودم اجازه نمیدادم اینکار رو بکنم چون واقعا تفاوتهای فاحشی داشتیم .
چند ماه بود که گیر داده بود بیاد باخانواده صحبت کنه ولی من میترسیدم سرخورده بشم برای همین با غرور اجازه نمیدادم حرفش رو ادامه بده ….
تا اینکه با یکی از دوستانم مشورت کردم و اون بهم گفت :یکبار بگذار بیاد و خودش وضعیت خانواده شمار و ببینه شاید خودش منصرف بشه اگرهم نشد جوابش رو بده خب بگو که نمیتونی باهاش زندگی کنی.ولی واقعیت این نبود ته دلم عالم دیگه ای بپا بود که غرور م اجازه نمیداد زیر پام بگذارم ش…
بالاخره دلم رو زدم به دریا و یه روز ازش خواستم از تهران بیاد مشهد تا باهم صحبت کنیم و امروز همون روزه اصلا نای تکون خوردن از جام رو ندارم.
همین فکر ا رو میکردم که چشمم رو گردوندم به سمت ساعت دیواری اتاق خوابم …
وای خدای من ساعت ۸ شد من هنوز اینجام …بلند شدم و سریع مانتو وچادر رو پوشیدم و راه افتادم به سمت دانشگاه مادرم هرچی داد میزد که دختر بیا صبحونه آمده کردم انگار نه انگار
تا محل کارم در دانشگاه فاصله نیم ساعته ای بود که با ماشین خودم کمتر از ۵ دقیقه اون رو طی میکردم .سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت اتاقم اونجا رو مرتب کردم و به آقا رحیم گفتم بره چندتا شاخه گل مریم برام بخره تا اتاقم خوش عطر بشه .
ساعت داشت ۱۰میشد دل توی دلم نبود رفتم سراغ آبسردکن توی راهرو و یه لیوان آب پرکردم وسرکشیدم .همینطور که داشتم میخوردم دور زدم به سمت اتاقم که برگردم دیدم یک جوان جلوی اتاقم داره سرک میکشه .رفتم نزدیک و گفتم بفرمائید ؟ گفت :سلام خانم ببخشید باخانم…کارداشتم گفتم خودمم .یک دفعه نگاهمون به هم تلاقی پیداکرد و عین آدمهای خشک شده به هم نگاه کردیم من زیرلب گفتم :حمیداقا؟ و همزمان اونم زیرلب گفت:فرخنده خانم؟
نمیخواستم متوجه دستپاچگیم بشه خودمو سریع جمع وجور کردم و گفتم :بله و بادست اشاره کردم به طرف اتاق که بفرمائید.
پسرخوبی به نظر میرسید به دلم نشسته بود ولی نباید متوجه میشد که بهش علاقمند هستم ممکن بود سوارم بشه و ازاین علاقه به نفع خودش استفاده کنه .اون روز کلی حرف زدیم واون ازمن گله میکرد که چرا این همه مدت اجازه نداده بیام به خواستگاریش ومن هم هی توجیه میکردم .
دونستن اینها علاوه براینکه منو بابت رفتارگذشته ام پیش حمید شرمنده میکرد علاقه ام رو بهش دوچندان کرده
ازحرفای حمید فهمیدم که اون پسربزرگ خانواده است و پدرش رو ازدست داده از۱۴سالگی مجبوربوده هم کار کنه هم درس بخونه دوتا خواهر کوچیکتر از خودش هم داشت که خرج اونها رو هم میداد .خواهرش قراربود چند ماه بعد ازدواج کنه برای همین حمید باید سخت کارمیکرد تا بتونه جهیزیه خواهرش رو جور کنه برای همین علاوه برشیفت روز درکارخونه شبها هم دریک کارگاه طلاسازی کار میکرد .شب بیداریهاش پای چشماش گود انداخته بود واستخونهای گونه اش بیرون زده بود معلوم بود سختی زیادی رو داره تحمل میکنه حقا بهش میبالیدم که یک تنه داره بار مادروخواهرها و درس و مشق خودش رو بدوش میکشه و زیر این بار سنگین خم به ابرو نمیاره …
بود.
- من ریحانه هستم خواهر حمید
آب دهنمو فرو بردم وگفتم :-بله سلام بفرمائید.
-راستش….
چند دقیقه ای برام حرف زد نمیدونم کی روی پاهام بلند شده بودم و خودم خبر نداشتم تمام بدنم خشک شده بود.چیزهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم مگه میشه آخه؟ حتما دروغه حتما منو میخوان بازی بدن گوشی توی کنار گوشم سنگینی میکرد آروم آوردمش پائین وحرفای ریحانه رو دوباره مرورشون کردم….
نزدیکهای ساعت ۱۲بود که حرفامون تموم شد حمید بایدبرمیگشت ترمینال تا مجبور نشه یک روز دیگه هم مرخصی بگیره .بعداز خداحافظی وقتی به قامت خمیده اش و نگاهش که ازاون آتیش شعله میکشید نگاه میکردم غم عجیبی قلبم رو میفشرد.دیگه طاقت نداشتم برای همین سریع خداحافظی کردم و برگشتم داخل اتاق و در رو از پشت قفل کردم و ازپنجره قدمهای سنگین حمید رو نگاه میکردم و اشک ازگوشه چشمم جاری میشد بدون اینکه علتش رو بدونم ، انگار نمیخواست مشهد رو رها کنه بالهای این پرنده باخاک مشهد سنگین شده بود .برای آخرین بار برگشت و یه نگاه کوتاهی کردو راهش رو ادامه داد .قرار شده بود حمید بره و این بار با مادر وخواهرش بیاد تا حرفای رسمی بین اونا و پدرو مادر من رد وبدل بشه .
چندروزی بود ازش خبری نبودکلافه شده بودم هی به گوشی موبایلم نگاه میکردم ببینم تماس پاسخ داده نشده ای وجود نداره ؟ولی خبری نبود که نبود .سه روز…پنچ روز…یکهفته …دوهفته …نخیرخبری نبود که نبود ازش کفری شده بودم هرچی بدو بیراه بود نثار حمیدو هرچی مرده میکردم که اینقدر هم مگه آدم میتونه پست باشه ؟
نه به اون همه اصرارش ونه به این همه بی تفاوتی میترسیدم پشیمون شده باشه و آبروی من جلوی دوست وهمکارو خانواده بره .همینطوری هم نمیتونستم نگاه سنگینشون رو روی خودم تحمل کنم .توی همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد پریدم بالا درسته تلفنه بود که داشت زنگ میخورد نگاه کردم دیدم ازتهرانه همون شماره ای که حمید باهاش زنگ میزد.گفتم باید حالشو بگیرم. برای همین قطعش کردم .به دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد ومن دوباره قطع کردم.اینکار چندبار تکرار شد.نمیخواستم جوابش رو بدم خیلی ازش دلخوربودم .نامرد پست فطرت منو به بازیچه خودش کرده …
گوشی رو برداشتم تااگه اینبار زنگ زد هرچی توی دلم هست خالی کنم روی سرش .تازنگ زدمن دکمه ok رو زدم خواستم بگم :بروگمشوهمون جایی که تاحالا بودی…تاگفتم:برو…صدای یک زن اومد که میگفت :الو…الو…
تعجب کردم وجواب دادم :بفرمائید.
-ببخشید فرخنده خانم ؟
-بله خودم هستم !شما؟
آره حمید اون روز بعد از خداحافظی بامن به ترمینال میره تابرگرده تهران توی راه اتوبوس تصادف میکنه وحمید پرمیکشه به اسمون حمید حالا شده بود یه کبوتر توی حرم امام رضا(ع) ومن دوباره شرمنده اون و قضاوتهای نابجام .
خواهرش میگفت :تمام ماجراهای بین خودش و من رو دردفترخاطراتش نوشته بود وآخرین بارهم ازتصمیمش برای اومدن به مشهد نوشته بود وعلتش ..حمید نوشته بود :
امام رضا سلام
ممنونم که منو قابل دونستی و میخوای با این وصلت زائر همیشگیت کنی منو …
آقا جون قول میدم کبوتر حرمت بشم و روی سر زائرات پر بگیرم با بالهای خودم روی سرشون سایه بندازم تا ناراحت نشن …
ریحانه میگفت :این سفر اولین و آخرین سفر حمید به مشهد بود…
حرفاش داشت داغونم میکرد.انگار سرم سنگین شده بود.وقتی سرمو بلند کردم دیدم روبروی پنجره فولادم شعاع نگاهم رو دوختم به حرم و اشک همینجوری ازچشمام جاری میشد کمی بالاتر که نگاه کردم یه کبوتر بالای سرم داشت میچرخید...
یادته زیر گنبد کبود .... دو تا عاشق بودن و کلی حسود.... تقصیر اون حسودا بود که شده یکی بود یکی نبود....