چه بر سر ما آمد..؟
که «سلام»سادهترین واژه میان آدمها…
برایمان تبدیل به دشوارترین واژه شد…
چنان که برای بیانش..
باید به دنبال بهانه بگردیم…

امشب بازهم پستچی پیر محله ی ما نیومد..
یا باید خانه مان را عوض کنم..
یا پستچی را …
تو که هر روز برایم نامه می نویسی ، مگه نه . . . ؟
هیــچ گاه…
به خاطــر هیــچ کــس..
دست از ارزشهایت نکش..
چون زمانـی که اون فــرد از تــو دسـت بکشـد ..
تــــو می مانـی و یـک “مـن ” بـی ارزش…..!
دل هیچ کس نمیسوزد برحال غمناکم
مگرسوزدهمان شمعی که میسوزدسر خاکم
سکوتی بوددرقلبم کزدم فریاد
اگرازشهر غم رفتی مراهرگزمبرازیاد
خانوم خوشگِله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته
آن شب باران میبارید....
باران که میبارد به تو مشتاق ترمیشوم.....
وتو نمیدانی چه بارانی بود چون نیامدی......
وباران میبارید.....
آن شب تب کردم وتو هیچ نکردی.....
وبالاخره دیشب مردم و توحتی تب نکردی.....
چــــقـــدر بـــــآیـــد بــــگــــذرد ؟؟؟
تـــــآ مـــنــــ
در مــــــرور خــــآطــــرآتـــــمـــ
وقـــــتــیـــــ از کــــنــار تــــو رد مــــیـــ شـــــومــــ .
تــــنـــمــــ نــــلـــــرزد …
بـــــــغـــضــــمــــ نــــگـــــیــرد …
قندان خانه را پر کردم از حرف هایت …
تو که میدانی …
من چای تلخ دوست ندارم …
هوس فنجانی دیگر کرده ام …
کمی بیشتر بمان …
آدم دوس داره گاهی غرق بشه....غرق شدن همیشه در آب نیست....در غصه نیست....درخیال نیست...
آدم دوس داره گاهی تو یه آغوش غرق بشه.....
همیشه خودت باش کسی که تورا دوست داشته باشد باتو میماند....برای داشتنت میجنگد....
امااگر دوستت نداشته باشد....به بهانه ای میرود
خدایا وقتی دلت میگیره چکار میکنی؟؟؟؟؟
میری یه گوشه میشینی و گریه میکنی؟؟؟؟؟
هی بانگات بازی میکنی که یادش بره میخواسته گریه کنه؟؟؟؟
یه لیوان آب میخوری که بغضت رو بفرستی پایین؟؟؟؟؟
یادت میاد که خدایی وهمیشه بایدتنها باشی؟؟؟؟
خدایا نمیدونی من این روزا چقد خدابودم.....
روزگاری خواهد رسید همچنان که در آغوش دیگری خفته ای به یاد من ستاره هاراخواهی شمرد تا آرام شوی....
دلت هوایم را خواهد کرد....
به یادخواهی اورد با هم بودن هایمان را.....
به یادخواهی آورد خنده هایم را.....
به یادخواهی اورد اشک هایم را....
به یاد خواهی اورد آغوشم را...
مطمعنم در ان لحظه دلت میگویی:من آغوشت را میخواهم
امـشبـ هـیچـی نـمے خـوآهـم !
نـه آغـوشـتـ رآ
نـه نـوازش عـآشقـآنـه اتـ رآ
نـه بـوسـه هـآے شـیریـنتـ...
فقـطـ بـیـآ
مےخـوآهـم تـآ سحـر بـه چشـمـآن زیبــــایتـ خیـره بـمــآنـم
هـمیـن کـآفـی استـ
بـرآے آرامـش قلبـــ بــی قـرآرم
تـو فقـط بـیــآ . . .
تنهایی زمانی است که کسی را از دست می دهی؛
اما یگانگی زمانیست که خودت را در می یابی …
::
::
نمی دانم دوستش دارم یا نه؟!
با هم قدم میزنیم
با هم میخوابیـم
دلم که میگیرد، آغوشش را بـــاز می کنـــــد
و بر گونه هایم بوسه میزند
اما نمی دانم دوستش دارم یا نه؟!
“تنهاییـــــم را” . . .
::
::
نه اینکه زانو زده باشم …
نه !!!
فقط تنهایی سنگین است…
وفای شمع را نازم که بعد از سوختن به صد خاکستری در دامن پروانه میریزد نه چون انسان که بعد از رفتن همدم گل عشقش درون دامن بیگانه میریزد